سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی
< 1 2 3 4 5

87/3/5
11:3 ع

خدا گفت: بیا تو، پس میخواهی با من مصاحبه کنی؟
گفتم: اگر وقت داشته باشید.
خدا لبخندی زد و گفت: وقت من بی نهایت است وبرای انجام هر کاری کافی است.چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی از من بپرسی؟
گفتم: چه چیزی بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب میکند؟
خدا جواب داد: این که آنها از کودک بودن خسته میشوند و عجله دارند بزرگ شوند و سالیان دراز را در حسرت دوران کودکی سر کنند.
این که سلامتی شان را برای به دست آوردن پول از دست میدهند و بعد پولشان را خرج میکنند تا دوباره سلامتی به دست آورند.
اینکه با چنان هیجانی به آینده فکر میکنند که زمان حال را فراموش میکنند و لذا نه در حال زندگی میکنند و نه در آینده.
اینکه چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند. خداوند دستهای مرا در دست گرفت و مدتی در سکوت گذشت، بعد پرسیدم : چه درسهایی از زندگی را میخواهید بندگان یاد بگیرند؟
خدا با لبخندی پاسخ داد:
یاد بگیرند که نمیتوان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما میتوان محبوب دیگران شد. یاد بگیرند که با ارزش ترینها اشیایی نیست که در زندگی دارند بلکه اشخاصی است که در زندگی دارند.یاد بگیرند که نباید خود را با دیگران مقایسه کنند .هر که طبق ارزشهای خودش قضاوت میشود نه در گروه و بر اساس مقایسه.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین دارایی را داشته باشد بلکه کسی است که کمترین نیاز را داشته باشد. 
یاد بگیرند که برای ایجاد زخمی عمیق در دل کسی که دوستش دارند تنها چند ثانیه زمان لازم است اما برای التیام آن سالها وقت لازم است.
یاد بگیرند که افراد بسیاری آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند که علاقه شان را ابراز کنند.
یاد بگیرند که پول همه چیزی میخرد جز دل خوش.
یاد بگیرند که ممکن است دو نفر یک موضوع واحد را ببینند و از آن دو برداشت کاملا متفاوت داشته باشند.
یاد بگیرند که دوست واقعی کسی است که همه چیز را در مورد آنها میداند و با این حال دوستشان دارد.
یاد بگیرند که کافی نیست که همواره دیگران آنها را ببخشند بلکه باید خودشان هم خود را ببخشند.
مدتی نشستم و لذت بردم.از او برای وقتی که به من اختصاص داده بود و برای همه ی کارهایی که برای من و خانواده ام کرده بود تشکر کردم.
او پاسخ داد: هر وقت بخواهی من بیست و چهار ساعته در دسترس هستم . فقط کافی است صدایم کنی تا جواب دهم.    

  

87/3/3
10:44 ع

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملافه ی سفید پاکیزه ای که چهار طرفش زیر تشک تخت  بیمارستان رفته است قرار میگیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم میگذرند.آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید : مغز من از کار افتاده است. و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه ،زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم و بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.
چشم هایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب ، چهره ی یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.قلبم را به کسی بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند.کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هرهفته خون او را تصفیه میکند.
استخوان هایم ،عضلاتم ، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید ، سلولهایم را اگر لازم شد بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا با کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک نا شنوایی زمزمه ی باران را روی شیشه ی اتاقش بشنود.آنچه را که از من باقی میماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید تا گلها بشکفند.اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعف هایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به دست خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند شماست کلام محبت آمیزی بگویید: اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید همیشه زنده خواهم ماند.

  
مشخصات مدیر وبلاگ
 
Brave Heart[0]
 

این یه وبلاگ گروهیه که متعلق بچه های کامپیوتر واحد تهران میباشد.


لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
بایگانی
 
لینک‌های روزانه
 
صفحه‌های دیگر
دسته بندی موضوعی
 
موسیقی


ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ