سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی
1 2 3 >

88/8/26
6:37 ع


استادی درشروع کلاس درس, لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:

 

 

به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

http://www.hashjin.com/photo/other/glass.jpg

شاگردان جواب دادند:

50 گرم , 100 گرم , 150 گرم

 

استاد گفت:

من هم بدون وزن کردن, نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم, چه اتفاقی خواهد افتاد؟

 

 

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

 

استاد پرسید:

خوب, اگر یک ساعت همین طور نگه دارم, چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

 

 

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

 

استاد گفت: خیلی خوب است.

ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

 

 

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

 

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.

 

 

اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید, به درد خواهند آمد.

 

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید, فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

 

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب, آنها را زمین بگذارید.

 

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند, هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید, برآیید!

 

دوست من, یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است!

 

شاید بهترین راه برای جان به در بردن از این همه درد ورنجی که در این دنیا بر سرمون می آید همین بی خیالی طی کردن و سخت نگرفتن باشه...چاره دیگری هم نداریم

 

   

 

  

 

 


  

88/8/22
12:13 ص

من آدمی را می شناسم اینقدر بیکار که مثل آینه تو است . دستت را بالا می بری او هم بالا می برد...
من آدمی را می شناسم که حاضر است برای زمین زدنت از هیچ کاری دریغ نکند...
من آدمی را می شناسم  که به تو مثل ابزار نگاه می کند و وقتی که خرش از روی پل گذشت و کارش روبراه شد، دیگر نمی شناسدت!
من آدمی را می شناسم که  گاهی وقت ها جواب سلام تو را هم نمی دهد. با اینکه ...
من آدمی را می شناسم که "استعداد خوبی در صنعت گوشه و کنایه دارد ، هر چند که  ادبیات نخوانده است !"
من آدمی را می شناسم  که  تا می تواند از خوبی هایت سوء استفاده می کند و می پندارد که تو نمی فهمی ! و همچنان مثل کبکی که سرش را زیر برف کرده است ، به کار خودش ادامه می دهد...
من آدمی را می شناسم اینقدر خودخواه که تو را  فقط برای خودش می خواهد ...
من آدمی را می شناسم که  نمی داند یا نمی خواهد بداند که باید به عقاید دیگران احترام گذاشت و صرفا بر این معتقد است که "عقیده ی هر کس فقط برای خودش محترم است نه برای دیگران" و وقتی تو را می بیند یاد ...می افتد!
من آدمی را می شناسم که  ...مرتب روی اعصابت بالنس قوس می زند  و از خرک کمرت کولی می گیرد! و تو مجبوری تحمل کنی...
من آدمی را می شناسم که  برای اثبات حقانیتش، حالا دست به دامن فرصتهای نادرستی شده است...
من آدمی را می شناسم که  وقتی مرا در خیابان دانشگاه می بیند (با بچه ی کوچکی که انگار از من و تمام اطرافیانم می ترسد) با چشمانی گریان به ابوالفضل قسمم می دهد که بچه اش گرسنه است .
من  آدمی را می شناسم که صبح تا شب برای یک لقمه نان روی پشت بام خانه اش آلوچه های باغ های مردم را که خودشان حال ندارند بجوشانند . می جوشاند و در دیس می ریزد تا لواشک درست کند . و بعد لواشک هایش را روی طناب پهن می کند . و نردبانی که به پشت بام خانه اش می رود شکسته  و  آن روز که باران گرفت چه دردسری کشید...
من  آدمی را می شناسم که" در زمان جنگ هست و نیستش را از دست داد و از ایران هم رفت . و چند سال بعد برگشت  آبادان که آنجا را از نو بسازد . می خواستند نماینده مجلسش  کنند، نرفت و ماند کنار همان مردمی که دوستشان داشت ..."
من آدمی را می شناسم که حالا و بعد از گذشت سال های بسیار ،دیگر تاب نبود فرزند مفقود الاثرش را ندارد و هر روز جلوی درب خانه اش را آب و جارو می کند و می نشیند و  با چشمانی پر از انتظار به ناکجا خیره می شود ...
من آدمی را می شناسم که ...وقتی با او حرف می زنی به آرامش می رسی . وقتی دردهایت را می گویی سبک می شوی . وقتی نیست دل تنگ می شوی . وقتی می آید خوشحالی . وقتی غمگین است دلت می گیرد. وقتی با او به آرامش می رسی امنیت داری . و هیچ وقت و هرگز تو را متلاطم نمی کند. در راه است ...
"برای دردهایت اگر درمانی خواسته ای.
از تنهایی اگر در هراسی .
از مرگ اگر می ترسی
تنهایت اگر گذاشته اند .
نیازمند یک نگاهی تا به تو جان دهد
آرامت کند
آسوده خاطرت کند ...
من خواب دیده ام
که کسی می آید
کسی که مثل هیچ کس نیست...
من خواب دیده ام که کسی می آید
کسی که مثل هیچکس نیست
کسی دیگر...
کسی بهتر...

کسی که
در دلش با ماست ، در نفسش با ماست
در صدایش با ماست

کسی که آمدنش را
نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ میشود، بزرگ میشود
کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ
گلهای اطلسی،

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید
و سفره را میندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره ی مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را میدهد
من خواب دیده ام
من خواب آن ستاره قرمز را دیده ام ...من خواب آن ستاره قرمز را ...وقتی که خواب نبودم دیده ام . کسی می آید ...کسی دیگر ....کسی بهتر "

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گ ا د ب ل س ی و


  
مشخصات مدیر وبلاگ
 
Brave Heart[0]
 

این یه وبلاگ گروهیه که متعلق بچه های کامپیوتر واحد تهران میباشد.


لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
بایگانی
 
لینک‌های روزانه
 
صفحه‌های دیگر
دسته بندی موضوعی
 
موسیقی


ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ