89/2/14
8:46 ص
...بینهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک میشود و به قدر نیاز تو فرود میآید، و به قدر آرزوی تو گسترده میشود، و به قدر ایمان تو کارگشا میشود، و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود، و به قدر دل امیدواران گرم میشود... پــدر میشود یتیمان را و مادر. برادر میشود محتاجان برادری را. همسر میشود بی همسر ماندگان را. امید میشود ناامیدان را. راه میشود گمگشتگان را. نور میشود در تاریکی ماندگان را. شمشیر میشود رزمندگان را. عصا میشود پیران را. عشق میشود محتاجانِ به عشق را... خداوند همه چیز میشود همه کس را. به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح؛ به شرط پرهیز از معامله با ابلیس. بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف، و زبانهایتان را از هر گفتار ِناپاک، و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار... و بپرهیزید از ناجوانمردیها، ناراستیها، نامردمیها! چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفرهی شما، با کاسهیی خوراک و تکهای نان مینشیند و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد، و در دکان شما کفههای ترازویتان را میزان میکند و "در کوچههای خلوت شب با شما آواز میخواند" مگر از زندگی چه میخواهید، که در خدایی خدا یافت نمیشود، که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود، که به نفرت پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود که به خلاف پناه میبرید؟
قلبهایتان را از حقارت کینه تهی کنیدو با عظمت عشق پر کنید. زیرا که عشق چون عقاب است. بالا میپرد و دور... بی اعتنا به حقیران ِ در روح..
کینه چون لاشخور و کرکس است. کوتاه میپرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز نمیاندیشد.
بـرای عاشق، ناب ترین، شور است و زندگی و نشاط.
88/5/9
11:11 ع
می گویند وقتی خدا جهان را آفرید درِ صندوقچه ی جادویی را باز کرد و تمام آفریده ها از آن بیرون پریدند . اما همین که << امید>> خواست خارج شود ، ناگهان در بسته شد و امید با تمام آرزوهایش در آن جعبه سرد و تاریک حبس شد.
شاید خداوند می خواست با این کار ، همدلی را برای تاریکی های زندگی ات باقی بگذارد تا در آن روزها احساس تنهایی نکنی و به خود بگویی که هنوز همه چیز تمام نشده است . در بدترین مواقع هم می توان روزنه ای از امید را در تاریکی های احساس ، ردیابی کرد. (این یک شعار صرف نیست، باور کن عزیز)
با این حال تو هیچ چیز نگو ! من خود ، همه را می دانم. خوب می فهمم که اگر روزی تمام درها را به روی خود بسته دیدی و یا وقتی غروب ها، با آن که تمام چراغ ها روشن است باز هم به نظرت می آمد که خانه تاریک است ، در این هنگام به تاریک ترین نقطه ضمیر ناخواگاهت پناه برده ای ،چاهی بس عمیق و تاریک و سرد که پر از سکوت مطلق است . به خودت می گویی : <<اینجا حتما پایان دنیاست.>>
به این جا که رسیدی به فردا نگاه نکن و سریع به پشت سر برگرد. اگر بگویی که قادر به دیدن آن موج نور سبز که در بیکران ها سوسو می زند نیستی ، حتما دروغ گفته ای، مگر این که به دست خدا خلق نشده باشی که آن هم امری محال است.
چشم هایت را از آن طیف ، وا مگیر که آن نور محبت خداوند است به تو و این آخرین تیر تو خواهد بود که به هیچ وجه نباید از دستش بدهی . صدای تپش های قلبت را بشنو ! خدا در همین نزدیکی ست ...