سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی
< 1 2 3 >

89/6/14
12:38 ع

این چند روز دلم خیلی می خواهد بنویسم. با اینکه حرف های زیادی برای گفتن دارم اما انگار نمی توانم...انگار قلمم از کار افتاده است! چرا؟، خودم هم نمی دانم. چرایش را می گذارم روی همه اسراری که نمی دانم...

 

روزگار غریبی است."وقتی که دنیا دنیا حرف داری،سوژه مناسب نداری و وقتی سوژه مناسب داری حرفی نداری!"

اصلا یک پیشنهاد: پیشنهاد سوژه بدین برای دفعات بعد ...

"معنای این همه سکوت چیست؟

من گم شدم در تو

یا تو گم شدی در من؟

ای زمان!..."

گاد بلس یو


  

89/6/8
8:24 ع

Nature in Latvia 21

حکایت، حکایت دل های شکسته ست...

حکایت تفاوت و تبعیض...

حکایت حسرت های به دل مونده...

حکایت عشق های پرپر شده...

حکایت درد و غصه...

حکایت زندگی و مرگ...

حکایت یک جوون!!!

 

حکایت مادری که مشغول فراهم کردن مقدمات عروسی پسر بزرگشه، حکایت دختری که جهاز می بره برای خونش...

دختری که با نگاهش جهازشو بالا و پایین می کنه تا کم و کسریشو حساب کنه و تو دلش می گه هنوز چند روز وقت دارم، اما اون حساب روزگارو نکرد، حساب قضا و قدر رو نکرد.

حکایت پسر قصه ی ما که دیگه واسه خودش مردی شده، می خواد ازدواج کنه، می خواد پشت و پناه بشه واسه همسرش.. حکایت پول هایی که جمع می کنه تا رفاه بیشتری برای خودش و همسرش فراهم کنه...

حکایت، حکایت فکر و خیالات شیرینی بود که شد آرزو، نشد واقعیت .... شد داغ دل، داغ دل...

حکایت، حکایت عزاست تو شب نوزدهم رمضون!

گزیدم از میان مرگ ها این گونه مردن را :

تو را چون جان فشردن در بر، آنگه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن در کنارت

ای که طعم تو حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی،

نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده،

که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را...

جوون قصه ی ما برای کار و درآمد بیشتر عازم اصفهان میشه و توی تصادف جوونی و آرزوهاش پرپر میشه...

حکایت مادری که خرج عروسی پسرش رو باید خرج عزاش کنه، این که میگم بزرگ نه این که سن و سالی داشت ..... نه، فقط بیست و چند سال داشت.

حکایت، حکایت دختر قصه ی ماست که برای تحویل جنازه ی مرد رویاهاش عازم اصفهانه...دیگه از خونه ی بخت و جهاز خبری نیست، دیگه فکر کم و کسری هاش نیست... دیگه روزای ماه رمضونو نمی شماره... آخه شمردن اون با ما فرق می کرد. اون روزها رو می شمرد تا ببینه ماه رمضون کی تموم میشه تا جشن عروسیشو به پا کنه...!!!

آخه توی همین ماه عروسی به پا می شد.. عروسی .... عروسی.....

دیگه از خونه ی بخت خبری نیست، برای دیدنش باید بره بهشت زهرا.

حکایت، حکایت تبعیض و... حکایت جوون های غم ندیده جامعه ما که از دیدن عروسیشون انگشت به دهن می مونی و حکایت مرد قصه ی ما که پی کار بیشتر جوونیش پرپر شد.

پی اس 1 : این حکایت واقعی ست .

پی اس 2 : لطفا دوستان چند روزی آپ نکنن تا واسه این جوون فاتحه ای خونده بشه.

پی اس 3 : یاد بگیریم تو لحظه زندگی کنیم، تو این شب ها از آدم هایی که در حقمون بدی کردن بگذریم، واسشون دعای خیر کنیم.

پی اس 4 : بلندای این جهان به کوتاهی عمر ماست.

پی اس 5 : تو این روزا برای این جوون و یک دوست زیاد، دعا کنید.

پی اس 6 : انا لله و انا الیه راجعون ( فاتحه فراموش نشه لطفا )
  
مشخصات مدیر وبلاگ
 
Brave Heart[0]
 

این یه وبلاگ گروهیه که متعلق بچه های کامپیوتر واحد تهران میباشد.


لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
بایگانی
 
لینک‌های روزانه
 
صفحه‌های دیگر
دسته بندی موضوعی
 
موسیقی


ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ