صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

87/2/24
7:37 ع

به مناسبت تموم شدن نمایشگاه !!
خاطره یه روز ابری توی نمایشگاه کتاب ...

با چند نفر از دوستان فکر کردیم امروز چی کار کنیم که تا جای ممکن شخصیت های مفیدی باشیم!  کلی فکر کردیم، فسفر سوزوندیم، و آخرش به این نتیجه رسیدیم بدون شک با رفتن به نمایشگاه کتاب می تونیم احساس مفید بودن کنیم، در حالیکه مطمئن بودیم تو اون ساعت صبح سر کلاس درس تحت هیچ شرایطی نمی تونیم مفید باشیم!
نتیجه اخلاقی اینکه تصمیم گرفتیم کلاس رو بپیچونیم و طی یک حرکت کاملا فرهنگی بریم نمایشگاه ...



تمام مدتی که سعی می کردیم از پله های خروجی مترو بالا بیایم، با دیدن سیل جمعیت مشتاقان علم، ادب و ...، اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که همیشه می شه به این ملت قهرمان و همیشه در صحنه افتخار کرد!
مردمی که به نمایشگاه اومده بودن به طور کلی به دو دسته تقسیم می شدن:
دسته اول اونایی که واقعا برای خرید کتاب اومده بودن که قیافه های مثبت و متفکرشون و عینک ذره بینی که به خاطر شب بیداری و مطالعه زیاد به چشم داشتن، همه اینا از 100 کیلومتری داد می زد که ماه هاست منتظرن که نمایشگاه شروع بشه تا بلکم بتونن کتاب هایی رو که مدت ها دنبالشون بودن رو پیدا کنن.
اما دسته دوم که اکثریت مردم جز همین دسته بودن، من باب گذران اوقات فراقت،‏پیک نیک در جوار بچه ها و منزل به همراه تمام امکانات لازم (که البته اگه بدون امکانات هم می اومدن در صورت پیدا کردن جایی واسه نشستن لازم نبود دیگه نگران چیزی باشن چون بستنی، پفک، چیپس، فست فود و ... همون جا با نازلترین قیمت ها مهیا بود!!)،‏ و برای افزایش اطلاعات عمومی و البته از همه مهمتر این افراد از جهت کلاس بالای کار اومده بودن نمایشگاه که بعدا بگن: بابا ما هم رفتیم نمایشگاه ...!
خلاصه ما هم به هر شکلی که بود به سیل این جمعیت مشتاق پیوستیم و امیدوار بودیم که اگه کاملا جز دسته اول نیستیم، حداقل جز گروه دوم هم نباشیم!!
خیلی منطقی بود که اول از همه به غرفه ناشران کودک و نوجوان بریم.  اونجا کلی کتابای جذاب دیدیم،‏مخصوصا کتب مصور برای گروه سنی زیر 4 سال با یه عالمه عکس و نقاشی ...
ولی ما هیچ کدوم نفهمیدیم چرا فروشنده ها این قدر با تعجب به ما نگاه می کردن، وقتی می دیدن ما با این کتابا این قدر روابط عاطفی برقرار کردیم!!!
جذابتری قسمت سفر ما به غرفه کودک اونجایی بود که دیدیم یکی از غرفه ها داره به بچه ها بادکنک می ده (من از همون بچگی هم جایزه گرفتن رو خیلی دوست داشتم!)، پس بلادرنگ رفتیم تا جایزه هامون رو بگیریم!   فکر کنید اونجا کلی بچه های قد و نیم قد (که نهایتا قدشون تا کمر من بود) وایساده بودن که تلاش دستای کوچیکشون و صدای ظریفشون با اون لهجه دوست داشتنی بچگونه نمی تونست اینو به عمو بگه که :"عمو،  منم بادکنک می خوام ...!"
یه لحظه احساس کردیم خیلی ضایع اس بخوایم حق اونا رو تو روز روشن اونم تو یه محیط فرهنگی بخوریم! پس عقب وایسادیم تا وقتی که مطمئن شدیم به همه ی بچه هایی که منتظر بادکنک بودن، بادکنک رسیده باشه.
خلاصه ما هم بالاخره بادکنکامونو گرفتیم و خیلی خوشحال به راهمون ادامه دادیم، که توی اون جمعیت یه دفعه احساس کردم یکی داره نگاهم می کنه!  برگشتم دیدم که نه! منو نگاه نمی کنه، داره بادکنکم رو نگاه می کنه، یه نگاه معصومانه که بادکنک قرمز منو می خواست!  تو بغل باباش بود، یه دختر کوچولوی دوست داشتنی که توی اون همه جمعیت نگاهش فقط دنبال بادکنک قرمز من بود.  دویدم که بادکنم رو بهش بدم، ولی تو جمعیت گمش کردم ...!
حالم یه کم گرفته شد ولی نمی شد کاریش کرد، پس بادکنک به دست به راهمون ادامه دادیم و به همه ی غرفه ها سر زدیم. نه، فقط تصور کنید چند تا شخصیت خوشحال بادکنک به دست برن تو غرفه کتب ناشران خارجی با کلی آدم با کلاس، که البته اکثرشون ادای آدمای با کلاسو در می آوردن!!  تو این غرف عکس العملا حرف نداشت !!
و در آخر سفرمون طی یک حرکت فرهنگی بادکنکامون رو دادیم به کسانی که از اولم این بادکنکا به اونا تعلق داشت ...
نمی دونید چه حالی داره وقتی با دادن بادکنک به یه کوچولوی فرهیخته دوستدار کتاب، بتونی لبخند رو لباش بیاری و از همه مهمتر پدر و مادرشو از گریه های بچشون نجات بدی!!(این طوری همش دعای خیر پشت سر آدمه !)
و جالب تر از همه اینا نگاه دوست داشتنی اون دوست کوچولوی من بود وقتی که به طور کاملا اتفاقی توی اون همه جمعیت دوباره پیداش کردم، نمی تونید تصور کنید که چشماش چه برقی می زد وقتی که بالاخره به بادکنک قرمز محبوبش رسیده بود!  تو اون لحظه فکر می کرد مالک همه ثروت های دنیاست!!
خلاصه اینکه رفتیم و رفتیم و رفتیم ...
اینقدر رفتیم که ...
بالاخره احساس کردیم وقتشه که برگردیم خونه، با کوله باری از علم و فرهنگ و تجربه و البته یه سری خاطره جذاب!
و اما بهترین مطلبی که توی اون همه کتاب تو غرفه های مختلف دیدم ...
جالب ترین، جذاب ترین، پرمعنا ترین، و یه عالمه ترین دیگه ...
و کلماتی که هرگز از ذهن من پاک نمی شن ...

لا لا لا آلبالو
حالت خوبه کوچولو
لا لا لایی هلو
چه قدر نازی توپولو
لا لا لا طالبی
وای چه قدر تو جالبی
لا لا لا گلابی
دیگه باید بخوابی !
فکر کنم وقتشه دیگه که بعد از خوندن این سفرنامه طولانی بری بخوابی ...


مشخصات مدیر وبلاگ
 
Brave Heart[0]
 

این یه وبلاگ گروهیه که متعلق بچه های کامپیوتر واحد تهران میباشد.


لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
بایگانی
 
لینک‌های روزانه
 
صفحه‌های دیگر
دسته بندی موضوعی
 
موسیقی


ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ