87/5/11
12:48 ص
.....کفش هایم کو؟
دم در چیزی نیست.
لنگه ی کفش من اینجاها بود!
زیر اندیشه ی این جا کفشی!
مادرم شاید اینجا دیشب
کفش خندان مرا ،برده باشد به اتاق
که کسی پا نتپاند در آن
هیچ جایی اثر از کفشم نیست.
نازنین کفش مرا درک کنید.
کفش من کفشی بود
کفشستان !
و به اندازه ی انگشتانم معنی داشت....
پای غمگین من احساس عجیبی دارد
شصت پای من از این غصه ورم خواهد کرد
شصت پایم به شکاف سر کفش،عادت داشت...!
نبض جیبم امروز
تندتر میزند از قلب خروسی که در اندوه غروب
کوپن مرغش باطل بشود....
جیب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق
که پی کفش ، به کفاش محل خواهد داد.
"خواب در چشم ترش می شکند."
کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود
سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود.
"یاد باد آنکه نهانش نظری با ما بود"
دوستان ! کفش پریشان مرا کشف کنید!
کفش من می فهمید که کجا باید رفت،
که کجا باید خندید.
کفش من له می شد گاهی
زیر کفش حسن و جعفر وعباس و علی
توی صف های دراز.
من در این کله ی صبح،پی کفشم هستم
تا کنم پای در آن
و به جایی بروم
که به آن" نانوایی "می گویند!
شاید آنجا بتوان ،نان صبحانه ی فرزندان را
توی صف پیدا کرد
باید الان بروم،...اما نه!
کفش هایم نیست!کفش هایم...کو؟!
به یاد کیومرث صابری ،که در دوران کودکیم، لبخند رو بهم هدیه می کرد.