89/9/23
11:31 ع
می شد تشنه از سر شط بلند نشود.
وقتی گفتند آب بیاور، می شد سیاهی هایی که دو سوی نهر، پشت درختها بودند را بشمارد و
حساب کند که نمی شود.
شب پیش که فامیلهایش در سپاه یزید، پنهانی امان نامه آوردند، می شد
کمی فکر کند قبل از اینکه سرشان داد بزند :
« میگوئید من در امانم، پسر فاطمه در امان نیست ؟ »
زیرک و شجاع بود و هوای همه چیز را داشت، پرچم را برای همین داده بودند
به دستش.
می شد به او تکیه کرد،
فقط پای برادرش که به میان می آمد، وضع فرق میکرد .
حساب یادش می رفت .
یادش می رفت با دندان نمی شود مشک را این همه راه ببرد .
یادش می رفت همه ی سیاهی های پشت درختان تیر دارند و عمود آهنی .
یادش می رفت بی چشم و دست، اسب را نمی شود برد سمت خیمه ها .
می شد تشنه از سر شط بلند نشود .
می شد آب را نریزد روی آب،
ولی پای برادرش که به میان می آمد .....***
پی اس 1:***نشریه راه عشق محرم 1431
پی اس2: رفت در آب روان ساقی و لب تر ننمود جان به قربان وفاداری آن باده پرست
پی اس 3:
"از آب هم مضایقه کردند" ای دریغ
اینگونه بود قصه "مهمان کربلا"...
التماس دعا