89/6/1
4:10 ع
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمیدانست چرا
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمیگرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم میگفت با علم میتوان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچهها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشتههایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمیدانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمیدانست ثروت و علم
گاهی به هم گره میخورند
گاهی نمیشود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانهای بزرگ میشدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله میآمد
تو در خانهای بزرگ میشدی که شبها در آن
بوی دسته گلهایی میپیچید که پدرت برای مادرت میخرید
او اما در خانهای بزرگ میشد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را میداد که پدرش میکشید
سالهای آخر دبیرستان بود
باید آماده میشدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس میخواندم دنبال کلاسهای تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاههای خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم میزد
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار میگشت
روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه میگشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولیهای کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکسهای روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو میخواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت میکند
من خوشحال بودم که که مرا تحسین میکنند
تو به خود میبالیدی که جامعه ات به تو افتخار میکند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش میکنند
زندگی ادامه دارد
هیچ وقت پایان نمیگیرد
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!
من , تو , او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟
پی نوشت: فقط زحمت رنگ آمیزیش با من بود.