87/2/17
7:35 ع
روزی روزگاری در جزیره ای دورافتاده تمام احساس ها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند.خوشبختی ،پولداری، عشق، دانایی ،صبر ،غم، ترس.......هر کدام به روش خویش می زیستند تا اینکه یک روز دانایی به همه گفت :هر چه زودتر جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت، اگر بمانید غرق می شوید.
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انباری خانه های خود بیرون آوردند و تعمیرش کردند. همه چیز از یک طوفان شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایق ها شدند و پارو زنان جزیره را ترک کردند.
در این میان عشق هم سوارقایقش بود اما به هنگام دورشدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شدکه همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار قایقش شود.
عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد.
آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای عشق نماند !!!!!!
قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر آب می رفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.
او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساس ها کمک خواست. اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق ثروتمند را دید و گفت: ثروتمند عزیز به من کمک کن.
ثروتمند گفت: متاسفم، قایقم پر از پول و طلا و شمش است و جایی برای تو نیست !
عشق رو به غرور کرد و گفت: مرا نجات می دهی ؟؟ غرور پاسخ داد : هرگز، تو خیسی و مرا خیس می کنی!
عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده. اما غم گفت: متاسفم دوست خوبم، من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم.
در این حین خوشگذرانی و بیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق از آنها کمک نخواست.
از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک می کنی؟؟؟ شهوت پاسخ داد البته که نه!!!!!!! من سال ها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری. یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی، همه می گفتند تو از من برتری. از مرگت خوشحال خواهم شد.
عشق که نمی توانست نا امید باشد، رو بسوی خداوند کرد و گفت: خدایااااااا مرا نجات بده.
ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد زد نگران نباش ترا نجات خواهم داد.
عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد. پس از بهوش آمدن خود را در قایق دانایی یافت.
آفتاب در آسمان پدیدار می شد و دریا آرام تر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد و تمام احساس ها امتحانشان را پس داده بودند.
عشق برخواست به دانایی سلام کرد و از او تشکر کرد. دانایی پاسخ سلامش را داد و گفت : من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم چون شجاعت هم قایقش از من دور بود نمی توانست به نجات تو بیاید.
تعجب می کنم که تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟؟
همیشه می دانستم درون تو نیرویی هست که د رهیچکدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی تمام احساس ها هستی.
عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟؟
دانایی گفت که او زمان بود.
عشق با تعجب گفت: زمان؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دانایی پاسخ داد : بله این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند.
نویسنده:کیبورد