88/8/3
11:55 ع
" گویند زاغ 300 سال بزید و گاه سال عمرش ازین نیز بگذرد... عقاب را 30 سال عمر بیش نباشد. این جمله ای است که در سرلوحه شعر "عقاب" سروده پرویز ناتل خانلری آمده. شعر درباره عقابی است که به 30 سالگی رسیده و مرگ قریب الوقوع، آشفته اش کرده. عقاب برای رهایی ازین آشفتگی به سراغ کلاغ سن و سال داری، میرود تا از او راز بقا و راز طول عمرش را بپرسد.
کلاغ به عقاب میگوید که طول عمرش را مدیون 2 چیز میداند. یکی اینکه مثل عقاب بلندپرواز نبوده و هیچ وقت به اوج آسمانها کاری نداشته و هنگام پرواز زیاد از زمین فاصله نمیگرفته و به پرواز در حد زمین (در سطوح آشغال ها در ارتفاع پست) اکتفا میکرده.
دلیل دوم و مهم تر کلاغ، مردار خواری یا همان مرده خوری خودمان است. کلاغ به عقاب توصیه میکند دست از چیزهای دست اولی مثل شکار کردن حیوانات بردارد و به جایش به چیزهای دست مالی شده و غیراوریجینال (لاشه جانوران) بسنده کند و درنهایت عقاب را میبرد سر یکی از بساط های مرده خوری.
عقاب اول شگفت زده میشود. باورش نمیشود که راز بقا این قدر پیش پا افتاده باشد. و بعد در مصرف لاشه هایی که کلاغ به او تعارف کرده به تردید می افتد. میماند دست از عقاب بودن بشوید و کلاغ وار زندگی کند یا برعکس، همچنان عقاب بماند و لاجرم کوتاه عمر. عقاب البته درآخر، دور کلاغ بودن و عمر دراز را خط میکشد و برمی گردد به اوج آسمانها. جایی که مرگ انتظارش را می کشد.
عقاب بودن یا کلاغ بودن. مسئله روزگار ما این است. کلاغ باشیم و بی خیال در اوج زیستن بشویم؛ بچسبیم به زندگی معمولی بی جاه و شکوه خودمان و طول زندگیمان را با توسل و تمسک به هرچیزی (ولو گند و مردار و هرچیز دست چندم) بدون دقت و وسواس ویژه ای، همین طور امتداد دهیم یا عقاب بودن را انتخاب کنیم و ازین عقاب بودن نهراسیم و بهای آن را بپردازیم. از مسئولیت های دشوار آن گرفته تا مسائلی مثل جوانمرگی و بی بهرگی از امتیازها و موهبت های کلاغ ها.
روزگار ما روزگار بی عقابی یا لااقل کم عقابی است. دیگر کمتر آدمی به پستمان میخورد که حاضر باشد سفت و سخت پای آرزوها و آرمان ها و ایده آل هایش بایستد و یک تنه برای تحقق آنها بجنگد. انگار که نسل این آدم ها- عقاب ها- منقرض شده است. رد عقاب ها را دیگر فقط میشود در خاطره ها، افسانه ها، اسطوره ها و کتاب ها گرفت. در عوض تا دلتان بخواهد کلاغ ریخته. سرتان را به هر طرف بگردانید کلاغ می بینید. رژه دلگیر کننده آنها آسمان شهر را خاکستری کرده. می توانیم شعر پریشان کننده "عقاب" را بخوانیم و از خودمان بپرسیم "من عقابم یا کلاغ؟"، "من دوست دارم عقاب بشوم یا کلاغ؟" این سوال، سوال مثلا مسابقه هفته نیست که سرسری به آن جواب بدهیم و سریع زنگ را فشار دهیم: زینگ!؛ سوالی است که اگر با دقت برای جواب آن تصمیم گرفته شود، میتواند سرنوشت یک زندگی را رقم بزند..."
.
.
پی.اس1: با اندکی تلخیص ...
پی.اس2: تو عقابی یا کلاغ؟!
پی.اس3: امروز تو راه برگشت به خونه یکی از بچه ها بهم اس ام اس داد: "دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم ...( دلم خیلی گرفته ، برام دعا کن) ..."
بهش زنگ زدم و باهاش حرف زدم .. دیدم صداش می لزره و داره گریه می کنه ...باهاش حرف زدم تا آرومش کنم...
ولی ...
تو رو خدا دیگه گریه نکن ...طاقت اشکاتو ندارم ...
پی.اس4: روزای قشنگت با حرف ها و ... هام تلخ شد... حرفات مرهمی بود به زخم های عمیقم... : "دوباره رو سفید تو، دوباره روسیاه من ..."
پی.اس5: "دنیا!!! جفت دستات پوچه..."
پی.اس6: گ ا د ب ل س ی و