88/5/23
3:0 ص
امروز روزی است که من به روشنایی های شهرم دل خواهم بست .
امروز روزی است که هفته یکنواخت و خالی از خلاقیتم را پشت سر می گذارم .
امروز روزی است که حرف کسی را که امروز گفت پشت سر می گذارم...ما باید قربانی شویم . فقط همین .
دوست ندارم فمینیست باشم ، چون منطقی نیست. اما احساس می کنم در شهری زندگی می کنم که به روشنایی های بیشتری نیاز دارد برای اینکه بهتر ببینمش :
مثلا پدری را ببینم که مثل پدرهای دیگر نیست که به دختر دار شدنش بنازد . مثل پیامبرمان نیست که بردست دخترش بوسه زد . شاید هنوز مثل آن عرب جاهلی باشد که وقتی دخترش را زنده بگور می کرد و دختر بچه خاک را در مشتش فشرد دلش به رحم درآمد اما آن قسمت سیاه مغزش به او حکم کرد که دخترش را زنده بگور کند و اینکار را کرد ... انگار مغز سیاه هنوز هم هست . شاید باور نکنی اما من پدری را می شناسم که دخترش را به اسم پسر صدا می زند!
و شهر من باز به روشنایی های بیشتری نیاز دارد برای اینکه ببینم :
پسران همسن و سال خودم را که ......در گوشه تاریک ذهنشان هنوز بر این باورند هر دختری یا زنی که درسیستم دولتی کار می کند جای یک مرد را گرفته است. من این طور وقتهاست که در آن گوشه تاریک و سرد دفن می شوم وقتی می پرسند : مگر شما خرج زن و بچه می دهید؟! ...و من به آنها چطور این جمله آن دکتر روان شناس را بگویم که : همیشه سعی کنید زنی بگیرید که اگر مُردید بتواند زندگی خودتان و بچه هایتان را اداره کند.
شهر من به روشنایی های دیگری هم نیاز دارد برای اینکه :
زنانی را ببینم که برای اثبات حقانیت خود بعد از سالها حالا دست به دامن فرصتهای نادرستی هستند که سر راهشان سبز شده است . فرصت هایی مثل مکر و فریب مردان یا مثل ترور شخصیت هم جنس خود .
من باز در این گوشه تاریک دفن می شوم....
و بازهم شهر من به روشنایی های افزونتری نیاز دارد برای اینکه ببینم :
کودک دختر یا پسری که با پای برهنه به همراه مادر فروشنده اش که بر سر چهار راه مشغول اسفند دود کردن یا گُل فروختن است ، می دود و گریه می کند و از خستگی پاهای خود می نالد.
و باز هم شهر من به روشنای های بیشتری نیاز دارد برای اینکه :
زنی را ببینم که صبح تا شب برای یک لقمه نان روی پشت بام خانه اش آلوچه های باغ های مردم را که خودشان حال ندارند بجوشانند . می جوشاند و در دیس می ریزد تا لواشک درست کند . و بعد لواشک هایش را روی طناب پهن می کند . و نردبانی که به پشت بامش می رود، شکسته و آن روزهایی که باران می گرفت چه زجری می کشید.
گوشه های تاریکی که من را در خود دفن کرده اند . زیاد است و البته بسیاری از آنها را نمی شود گفت . گوشه های تاریکی که تو را دفن کرده اند کجاست ؟
با تلخیصی از یک دست نوشته
پی اس 1 :
عمریست که از حضور او جاماندیم
در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظر است تا که ما برگردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم
پی اس 2: گ ا د ب ل س ی و