88/5/9
11:11 ع
می گویند وقتی خدا جهان را آفرید درِ صندوقچه ی جادویی را باز کرد و تمام آفریده ها از آن بیرون پریدند . اما همین که << امید>> خواست خارج شود ، ناگهان در بسته شد و امید با تمام آرزوهایش در آن جعبه سرد و تاریک حبس شد.
شاید خداوند می خواست با این کار ، همدلی را برای تاریکی های زندگی ات باقی بگذارد تا در آن روزها احساس تنهایی نکنی و به خود بگویی که هنوز همه چیز تمام نشده است . در بدترین مواقع هم می توان روزنه ای از امید را در تاریکی های احساس ، ردیابی کرد. (این یک شعار صرف نیست، باور کن عزیز)
با این حال تو هیچ چیز نگو ! من خود ، همه را می دانم. خوب می فهمم که اگر روزی تمام درها را به روی خود بسته دیدی و یا وقتی غروب ها، با آن که تمام چراغ ها روشن است باز هم به نظرت می آمد که خانه تاریک است ، در این هنگام به تاریک ترین نقطه ضمیر ناخواگاهت پناه برده ای ،چاهی بس عمیق و تاریک و سرد که پر از سکوت مطلق است . به خودت می گویی : <<اینجا حتما پایان دنیاست.>>
به این جا که رسیدی به فردا نگاه نکن و سریع به پشت سر برگرد. اگر بگویی که قادر به دیدن آن موج نور سبز که در بیکران ها سوسو می زند نیستی ، حتما دروغ گفته ای، مگر این که به دست خدا خلق نشده باشی که آن هم امری محال است.
چشم هایت را از آن طیف ، وا مگیر که آن نور محبت خداوند است به تو و این آخرین تیر تو خواهد بود که به هیچ وجه نباید از دستش بدهی . صدای تپش های قلبت را بشنو ! خدا در همین نزدیکی ست ...