89/6/1
4:10 ع
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمیدانست چرا
89/1/20
6:30 ع
سال نو شده است و من هرچه به خودم نگاه می کنم نمی توانم خودم را قانع کنم که من هم با تحویل سال نو شده ام.
از روزهای آخرسال تا به حال هرچه می گردم نشانه ای از نو شدن نمی بینم.به خودم خیره می شوم،گرد و غبارها را نمی توانم کنار بزنم. نمی توانم خودم را شفاف ببینم.یک لحظه به خودم می آیم.فکر می کنم شاید اصلا خودم رویم نمی شود واضح و دقیق و شفاف خودم را ببینم. بقیه نمی دانند ولی خودم که می دانم این گرد و غبارها از کجا می آید، خودم می دانم اگر کمی دقت کنم چه خواهم دید.
صدایی مرا از حال خود درمی آورد. مادرم با لیوان چای در دست روبه رویم ایستاده می گوید: کجایی؟خیلی تو خودتی. چنان صداقتی در نگاه و صدایش حس می کنم که به خودم می لرزم. حس می کنم دارد واضح و شفاف مرا،دلم و وجودم را می بیند. از این حس می ترسم. ناخوداگاه توی دلم تو را صدا می زنم. می گویم:می دانم که تو همیشه مرا همانطور که هستم می بینی، ولی نگذار دیگران هم مرا به همان وضوح ببینند، می ترسم اگر تمام مرا با وضوح ببینند، دیگر هیچ کس حتی نگاهی هم به من نیندازد....
حس می کنم داری صدایم می زنی. انگار باید کاری بکنم، حرفی را بشنوم یا... من هم می خواهم باز صدایت بزنم؛ولی رویم نمی شود. فکر می کنم فرار کنم. به کجا؟ نمی دانم. فکر می کنم بروم. به کدام سو؟ نمی دانم. می دانم داری نگاهم می کنی و می ترسم نگاهت کنم. از تلاقی نگاه ها می ترسم. می خواهم به سمتی بروم که بتوانم خودم را از نگاهت پنهان کنم و می دانم نمی شود. همین طور بی هدف می گردم. کله ام دیگر کار نمی کند. می خواهم از این حال بیرون بیایم.می خواهم کمی هم که شده نو شوم. می خواهم کمی هم که شده جبران کنم. می خواهم از بار سنگینی که روی دوشم هست رها شوم. می خواهم...
دلم می خواهد زشتی ها را تکه تکه از خودم بکنم. دلم می خواهد راحت بتوانم نگاهت کنم و صدایت بزنم... تو هم انگار حال مرا...،انگار که نه، واقعا حالم را می بینی و می فهمی. توی چنین حال و روزی حرفت را به من می زنی، حرفت جلو رویم سبز می شود.خودش را نشانم می دهد. خودش را به من می رساند و تکانم می دهد. ان الله یغفرالذنوب جمیعا.
کنجکاو می شوم. می خواهم بقیه حرفت را هم بشنوم. می خواهم تو را بیشتر نگاه کنم. می خواهم بی تعارف سراغت بیایم و خودم را از بعضی چیزها، بعضی کارها،بعضی رفتارها،بعضی حرف ها و ... دور کنم.در دل ناامیدی می خواهم دری به سوی امید باز کنم و نخستین واژه های جمله ای که تو می گویی به دادم می رسند:
"به آنها که بر خود ستم کرده اند بگو، از رحمت خدا ناامید نشوید،خدا همه گناهان را می آمرزد، چرا که او آمرزنده و مهربان است"
خوشحالم که همیشه هستی، همیشه نگاهم می کنی و همیشه با منی. خیلی دوست دارم، خیلییییییییییی.
پی اس:
بهار آمد و دلم
شکفته در کنار تو
و غرق خنده ها شده
دل گلایه دار تو
دلم شکفته از تو و
از این بهار بی نظیر
بلند شو، ،شکوفه کن
میان غصه ها نمیر