87/7/8
9:0 ص
باز آمد بوی ماه مدرسه بوی بازی های راه مدرسه
یاد اون روزها بخیر ... چه روزهای خوبی بود ... همه چی خوب و قشنگ و عالی بود...
امروز با دیدن بچه هایی که یه دستشون یه شاخه گل و دست دیگه شون تو دست مامان باباشون بود ناخودآگاه یاد اون روزا افتادم و حس کردم که چقدر دلم واسه اون دوران تنگ شده و هوای اون روزا رو کرده !!!
دلم واسه بوی گچ وتخته سیاه مدرسه تنگ شده ( خدا اون روز رو نمی آورد که خانم معلم از دهنش در می رفت و به جای کلمه نماینده می گفت یکی بره از دفتر گچ بیاره یا تخته پاکن خیس کنه ؛این گفتن همانا و هجوم سیل 10 – 15 نفری بچه ها به سمت در کلاس همانا. نهایتا بعد از مقادیری زورآزمایی طبق معلوم این مرسی هیکل کلاس بود که روی بقیه رو کم می کرد و غالب میدان میشد .نماینده کلاس هم در این مواقع مثل سایر مواقع نقش چغندر کلاس رو بازی می کرد.(آخ چقدر هم بهش می اومد) ما هم دیدیم نه بابا طرف داره خیلی شاخ میشه واسمون (مرسی هیکل رو میگم) داره حق مسلم ما در آوردن گچ و پیچیوندن کلاس رو از ما میگیره ، دیگه نتونستیم بیشتر از این زیر بار این زور و خواری بریم .
اولش از در نصیحت وارد شدیم ،بلکه طرف از قد وهیکل خودش خجالت بکشه و با زبون خوش بکشه کنار و به بقیه هم میدون بده. دیدیم نه بابا دنده اش با این چیزا جا نمیره و به این راحتیا هم قصد از رو رفتن نداره .گفتیم یه چند جلسه میریم پرورش اندام ، کت و کولی به هم میزنیم و گلدونی میشیم برمیگردیم و مقابله به مثل می کنیم .جای شما خالی یه چند جلسه ای رفتیم ولی دیدیم تازه بعد این هم ورزیده شدن مقابله به نصفشم نمیشیم ( بابا زور نزن ،عمرا بتونی عمق فاجعه رو درک کنی !!!)
نهایتا مجبور شدیم (خدا هیچ مسلمونی رو مجبور نکنه ) دست یاری به سوی نماینده کلاس دراز کنیم و در این فقره از قدرت نفوذی اون مدد بگیریم اونم بالاخره قبول کرد که یکم حضور تاثیرگذار داشته باشه . نهایتا با گرفتن چند نمونه اتو از شخصیت فوق الذکر و تهدید به برملا کردن جرایم فوق نزد معاونین محترم مدرسه دست یاری ما رو بشدت فشرد و شاخ دیو زور و استبداد رو در هم شکوند. (عجب داستانی بود، وجدانا کم از اسطوره نداشت )
دلم واسه اون تاخیرها و دم دفتر دار رو دیدن و تعهد دادن ها تنگ شده (البته در این مورد نمیشه گفت زیاد تنگ شده چون داره به عینه تکرار میشه )
دلم واسه رفقای اون دوران حتی اون هم کلاسی های نامرد و زیراب زن و اون خوراکی خوردن های قایمکی زیر میزی تنگ شده.(لواشک و پفک اینقدر فاز می داد)
دلم واسه اون زنگ تفریح ها ، از جلو نظام ها، سر صف ناخن دیدن ها و از ترس تو ... قایم شدن ها تنگ شده.
دلم واسه خانم لازمی (معلم حسابانمون) و خرس مهربون تنگ شده ( یه شکست و تجربه کاملا عشقی، جنجال برانگیز و در نوع خود منحصر به فرد که باعث تاثر دوستان و گل کردن طبع شاعری اون عزیزان شد. در ادامه اگه شرایط یاری کرد به یاد آن دوران شعرش رو هم در ادامه براتون می یارم )
دلم واسه همه اون بدبیاریا تنگ شده، (شنیده بودیم که پیشونی بلند خوش شانسی می آره، ولی من از وقتی یادمه بدشانس بودم! سعی کنید قبل از رفتن شمال با من هماهنگ کنید که یه وقت من اونجا نباشم، می ترسم یه وقت آب دریا خشک بشه ... اینا هستن ...) یادمه از همون موقع هم مرغ بخت و اقبال از رو شونه هام تکون نمی خورد، هیچ وقت نفهمیدم تو این پیشونی من چی نوشته که هر جا هر اتفاقی که می افته یا هر شری که به پا می شه(البته نه از نوع خانمان سوزش! یه چیزی تو مایه های پلادت علنی ...) من نگون بخت به طور کاملا اتفاقی اونجا حضور غیرفعال دارم و آخرشم یه جواریی یقه این پیشونی بلند بدشانس رو می گیرن! از همون اول ابتدایی گرفته تا همین الآن که تو PNU دارم بدون گرفتن سختی کار درس می خونم!!!!!! (به قول یه ادیبی همه این احتمالا واسه bad timing !!)
دلم واسه اون موقع ها تنگ شده که پیش ناظما محبوب بودیم و مشتری ثابتشون، و الآن پیش برو بچز به شدت اهل دل حراست!!! (اسممون رو خدارو شکر کاملا بلد نیستن هنوز! ولی احیانا قیافه هامون یه جورایی تابلو شده دیگه! فکر کن تو دانشگاه بخوان کارت دانشجویی ات رو به خاطر دویدن تو راه پله ها ازت بگیرن!!! نه وجدانی ضایع نیست؟! - معلومه دیگه واسه اونا، واسه ما که عمرا ضایع باشه .. اینا هستن ...- نمی دونم کی می خواین یاد بگیرین که تو راه پله ها نباید بدوین و همدیگه رو هل بدین بچه ها ...!!!- خوبه تو واحدای درسیمون نمره انضباط نداریم!!!! )
دلم واسه هندونه هایی که وسط کلاس می خوردیم تنگ شده! آره شتری وسط کلاس با حضور معلم، تازه به خود خانوم معلم هم تعارف می کردیم!!!
دلم واسه اون عملیاتای فرار تنگ شده! یادمه یه سری طی یک سری عملیات کاملا حساب شده از حیاط خلوت مدرسه فرار کردیم ولی از چاله افتادیم تو چاه! افتادیم تو حیاط خلوت اداره آموزش و پرورش که اتفاقا بیخ گوشمون بود!! قاعدتا باید از خیابون سر در می آوردیما ... نمی دونم کجای کار ایراد داشت؟!
دلم واسه اسکار، تره، آذرنوش، ممد اینا (ممّد پیشینه تاریخی داره!)، همایون، مهرشاد قاچاقچی(همه موارد)، تیم قلابی و ... دلم واسه گونی بازی مون، واسه پروژه مفرح آمار تو دانشگاه تهران، واسه همه اون 9 تا دیوونه دیگه گروهمون تنگ شده ...
دلم واسه اون من چند سال پیش هم تنگ شده ... ( الکی ، مگه آدم دلش واسه خودش تنگ میشه !!! خواستم حس تکمیل شه )
حالا یه کم بازه زمانی رو بسطش میدیم ....
دلم واسه کیف و کفش و مداد و پاک کن خریدن های اول مهر تنگ شده ( اون موقع ما چقدر قانع بودیم به خدا ؛ هر چی واسمون می خریدن میذاشتیم رو سرمون و نمی خریدن صدامون در نمی اومد. چه می دونستیم ست مت چیه !!! الان بچه ها قبل از مهر یه ست کامل جهیزیه می خرن یا باربی یا اسپایدر من یا چه می دونم دارا و سارا .... اون زمون ما با روزنامه دفتر کتاب جلد می کردیم ،همه رو با کش می بستیم به هم ، میگرفتیم دستمون می رفتیم مدرسه .اگه هم بارون می بارید می ذاشتیم تو گرمکن ورزشی که خیس نشه . یه کافشن(همون کافشن درسته) واسمون می گرفتن قریب به 4 سایز بزرگتر از قدمون، سرشونه حول و حوش آرنج، سرآستین در حوالی زانو! باید یه جوری می پوشیدی که نسل های بعدی هم ازش کمال استفاده رو ببرن! بلندی آستین هر چقدرم که یه جورایی دست و پا گیر بود ولی به جاش یه حسن داشت! توی سرمای زمستون وقتی شیر دماغ مبارک باز می شد و در مواقع بحرانی که با کمبود دستمال روبرو می شدیم، ظرفیت بالای آستین مورد نظر بسیار کارساز بود!!! ای خواهر! چه می دونستیم کفش چیه ؟! یه چکمه پلاستیکی اندازه قدمون پامون می کردیم خروسخون از خونه می زدیم بیرون .دهاتمون که مدرسه نداشت ،تا خود شهر پیاده می رفتیم تا برسیم مدرسه . مگه از ماشین و سرویس خبری بود . چی میشد تو جاده یه ماشین رد میشد _یادمه یه راننده نیسانی بود که هر وقت ما رو می دید کلی بهمون حال می داد ؛ وا میستاد هممون رو پشت نیسان سوار می کرد. اینقدر کیف می کردیم که انگار سوار اسب بالدار بودیم ،تو راه اینقدر تو سر و کله هم می زدیم تا برسیم شهر. یادمه اوایل جنگ بود نه ببخشید هنوز شروع نشده بود ... ولی ما اتوبوس بچه های رزمنده رو که عازم بودن می دیدیم واسشون دست تکون می دادیم .اونا هم سرشون رو از پنجره میاوردن بیرون و واسمون دست تکون می دادن . کلی ذوق می کردیم و تا جایی که می تونستیم پشت سر اتوبوس ها می دویدیم.
حیف حیف که ما یه 10 سالی دیر به دنیا اومدیم ، وگرنه همه این خاطرات قشنگ مال ما بود .
دلم واسه خیلی چیزای دیگه که تو دلمه و نمی تونم بگم هم تنگ شده (گفتم بگم یه وقت کسی فکر نکنه دلتنگی هام ناقصی داره . نه برادر من؛ دلم برای همه اون چیزا هم تنگ شده . خیالت تخت)
دوستان یه نکته ای رو لازم دیدم موتوذکر بشم: من خودم کم در زمینه سخن وری و در فشانی توانمند بودم، حضور نامحسوس (خیلی نامحسوس) و صد البته زیرپوستی این رفیقمون هم باعث شد که این مطلب جذاب یه مقادیری طولانی بشه! فکر کن داری کتاب داستان می خونی ... کتاب داستان کم کم 10 صفحه باید باشه دیگه ... حالا چی ازت کم می شه تا تهش بخون ... ها؟!
کلا گفتیم که گفته باشیم ...
واسه مستفیذ شدن از ادامه مطلب برو بالا ... نری خودت ضرر کردی ... اینا هستن ...
87/7/7
9:54 ص
پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود , در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسوراینشتن تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار اینشتن برایشان مشخص میشود پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور اینشتن تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید. پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند:
وقتی برای اولین باربا بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت اینشتن روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده , آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش , به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست , نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم ، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند ، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد
یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات اینشتن رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام , دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم , در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند, به این ترتیب با پی گیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا اینشتن، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در اختیار من قرار دادند و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند , اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم , متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است , بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم , رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است , گفتم اما با این روش امکان سواستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است
بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد , با تشویق حاضرین در جلسه , وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم اینشتن در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند , من که کاملا مضطرب شده و دست وپای خود را گم کرده بودم با اشاره اینشتن و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور اینشتن من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیرالان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست
آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت اینشتن از نظریه خودم دفاع می کردم و و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسانی وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست . بعد از کسب درجه دکترا اینشتن به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.