سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

88/5/25
12:0 ص


به نام خدا
اولن (همون اولن) یه معذرت خواهی به دوستان بدهکارم به خاطر چند وقتی که نتونستم آپ کنم که اونم دلیل داشت که چون یه کوچولو زیاد محرمانه ست نمی تونم بگم. حالا کاری نداریم ... مهم اینه که من الان اینجام با یه خاطره دیگه از سری خاطرات باور نکردنی و صد البته عبرت آموز خودم که البته این دفعه این الطاف دوستان بود که موجبات خلق این خاطره شد.
خوب حالا بدون فوت وقت بریم سر اصل خاطره:
تو این گرمای تابستون هیچ چیز به اندازه یه استخر و شنای مشتی نمی چسبه !!  چند وقت پیش با بچه ها (بروبچ ِ پاک ِ خارج ِ بند) جمع شدیم که کجا بریم کجا نریم که تو این شرایط جوی از اوقات فراغتمون بهترین بهره رو برده باشیم که سرانجام با اصرارهای زیاد من تصویب شد که بریم کجا؟  استـــــــــــــــــخــــــــــــــــــر (اصلا اسمش که میاد من هیجان زده می شم) ولی با این شرط که من بشم مربی (آخه من شنا بلدم) و به دوستان طریقه شنا کردن رو یاد بدم ،ما هم الکی گفتیم چـــــشــــــــــــــم !!!(انگار تو 1 سانس دو ساعته می شه شنایی رو که ما تو 12 تا ، دو ساعت یاد گرفتیم ، آموزش داد)
خلاصه سرتون رو درد نیارم رفتیم خونه و تجهیزات لازم رو برداشتیم و بســـــــــــــــــم الله ...
خدا این استخرو از مردم نگیره ،نمی دونید تو 1 متری چه غلغله ای بود ، از بچه زیر 2 سال گرفته تا پیرزن 80 ساله همه در صلح و صفا فقط همو نیگاه می کردند ، آخه بنده خداها جایی واسه تحرک نداشتن و از اونجایی که ما ملت خوب و قانعی هستیم به همین در کنار هم بودن راضی بودن... خدایا چقدر این مردم دوست داشتنی اند !!!
بی خیال حالا ، من تا این وضعو دیدم همه قوای شیطانی رو به این حالت یه جا متمرکز کرده و خطاب به دوستان گفتم : ای وای حیف شد تو این شلوغی دیگه نمی تونم چیزی یادتون بدم ، تا من برم یه استارت بزنم (آخه من شنا بلدم) شما برید ببینید می تونید با گردن کلفتی یه جایی خلوت کنید.
 اما دوستان ما ظاهرا سرتق تر از این حرفا بودند ...


بدو بیا کلیک کن تجربه کسب کنی

  

88/5/23
3:0 ص

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امروز روزی است که من به روشنایی های شهرم دل خواهم بست .

امروز روزی است که هفته یکنواخت و خالی از خلاقیتم را پشت  سر می گذارم .

امروز روزی است که حرف کسی را که امروز گفت پشت سر می گذارم...ما باید قربانی شویم . فقط همین .

دوست ندارم فمینیست باشم ، چون منطقی نیست. اما احساس می کنم در شهری زندگی می کنم که به روشنایی های بیشتری نیاز دارد برای اینکه بهتر ببینمش :

مثلا پدری را ببینم که مثل پدرهای دیگر  نیست که به دختر دار شدنش بنازد . مثل پیامبرمان نیست که بردست دخترش بوسه زد . شاید هنوز مثل آن عرب جاهلی باشد که وقتی دخترش را زنده بگور می کرد و دختر بچه خاک را در مشتش فشرد دلش به رحم درآمد اما آن قسمت سیاه مغزش به او حکم کرد که دخترش را زنده بگور کند و اینکار را کرد ... انگار مغز سیاه هنوز هم هست . شاید باور نکنی اما من پدری را می شناسم که دخترش را به اسم پسر صدا می زند!

و شهر من باز به روشنایی های بیشتری نیاز دارد برای اینکه ببینم :

 پسران همسن و سال خودم را  که ......در گوشه تاریک ذهنشان هنوز بر این باورند  هر دختری یا زنی که درسیستم دولتی کار می کند جای یک مرد را گرفته است. من این طور وقتهاست که در آن گوشه تاریک و سرد دفن می شوم وقتی می پرسند : مگر شما خرج زن و بچه می دهید؟! ...و من به آنها چطور این جمله آن  دکتر  روان شناس را بگویم که : همیشه سعی کنید زنی بگیرید که اگر مُردید بتواند زندگی خودتان و بچه هایتان را اداره کند.

شهر من به روشنایی های دیگری هم نیاز دارد برای اینکه :

 زنانی را ببینم که برای اثبات حقانیت خود بعد از سالها حالا دست به دامن فرصتهای نادرستی هستند که سر راهشان سبز شده است . فرصت هایی مثل مکر و فریب مردان یا مثل ترور شخصیت هم جنس خود .

من باز در این گوشه تاریک دفن می شوم....

و بازهم شهر من به روشنایی های افزونتری نیاز دارد برای اینکه ببینم :

کودک دختر یا پسری که با پای برهنه به همراه مادر  فروشنده اش که بر سر چهار راه مشغول اسفند دود کردن یا گُل فروختن است ، می دود و گریه می کند و از خستگی  پاهای خود می نالد.  

و باز هم شهر من به روشنای های بیشتری نیاز دارد برای اینکه :

زنی را ببینم که صبح تا شب برای یک لقمه نان روی پشت بام خانه اش آلوچه های باغ های مردم را که خودشان حال ندارند بجوشانند . می جوشاند و در دیس می ریزد تا لواشک درست کند . و بعد لواشک هایش را روی طناب پهن می کند . و نردبانی که به پشت بامش می رود، شکسته و آن روزهایی که باران می گرفت چه زجری می کشید.  

 گوشه های تاریکی که من را  در خود دفن کرده اند . زیاد است و البته بسیاری از آنها را نمی شود گفت . گوشه های تاریکی که  تو را دفن کرده اند  کجاست ؟

با تلخیصی از یک دست نوشته

پی اس 1 :

عمریست که از حضور او جاماندیم
در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظر است تا که ما برگردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پی اس 2: گ ا د ب ل س ی و


  
مشخصات مدیر وبلاگ
 
Brave Heart[0]
 

این یه وبلاگ گروهیه که متعلق بچه های کامپیوتر واحد تهران میباشد.


لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
بایگانی
 
لینک‌های روزانه
 
صفحه‌های دیگر
دسته بندی موضوعی
 
موسیقی


ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ