87/5/11
8:41 ع
مرد مؤمن روزی با خداوند مکالمه ای داشت :خداوندا دوست دارم بدانم طمع و دوستی چه شکلی هستند؟ خداوند آن مرد مؤمن رابه سمت دو در هدایت کردو یکی از آنها را باز کرد مرد نگاهی به داخل انداخت درست در وسط اتاق یک میزگرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورشت بودوآنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتادو.افرادی که دور میز بودند بسیار لاغرمردنی و مریض حال بودندو به نظر قحطی زده می آمدند .آنها در دست خود قاشق هایی با دسته های بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بودو هرکدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورشت ببرند تا قاشق خود را پر کنند اما از آن جایی که دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود نمی توانستند دستشان را برگردند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند مرد مؤمن با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنهاغمگین شد. خداوند گفت: تو طمع را دیدی؟
آنگاه به سمت اتاق بعدی رفتند وخدا در را باز کرد .آنجا هم دقیقاً مثل اتاق قبلی بود یک میزگرد با یک ظرف خورشت روی آن که دهان مرد را آب انداخت!افراد دور میز مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتتند ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندند. مرد مؤمن گفت:نمی فهمم! خداوند جواب داد:ساده است فقط احتیاج به یک مهارت دارد!می بینی ؟اینها یاد گرفتند که به همدیگر غذا بدهند و در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!
87/5/11
12:48 ص
.....کفش هایم کو؟
دم در چیزی نیست.
لنگه ی کفش من اینجاها بود!
زیر اندیشه ی این جا کفشی!
مادرم شاید اینجا دیشب
کفش خندان مرا ،برده باشد به اتاق
که کسی پا نتپاند در آن
هیچ جایی اثر از کفشم نیست.
نازنین کفش مرا درک کنید.
کفش من کفشی بود
کفشستان !
و به اندازه ی انگشتانم معنی داشت....
پای غمگین من احساس عجیبی دارد
شصت پای من از این غصه ورم خواهد کرد
شصت پایم به شکاف سر کفش،عادت داشت...!
نبض جیبم امروز
تندتر میزند از قلب خروسی که در اندوه غروب
کوپن مرغش باطل بشود....
جیب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق
که پی کفش ، به کفاش محل خواهد داد.
"خواب در چشم ترش می شکند."
کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود
سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود.
"یاد باد آنکه نهانش نظری با ما بود"
دوستان ! کفش پریشان مرا کشف کنید!
کفش من می فهمید که کجا باید رفت،
که کجا باید خندید.
کفش من له می شد گاهی
زیر کفش حسن و جعفر وعباس و علی
توی صف های دراز.
من در این کله ی صبح،پی کفشم هستم
تا کنم پای در آن
و به جایی بروم
که به آن" نانوایی "می گویند!
شاید آنجا بتوان ،نان صبحانه ی فرزندان را
توی صف پیدا کرد
باید الان بروم،...اما نه!
کفش هایم نیست!کفش هایم...کو؟!
به یاد کیومرث صابری ،که در دوران کودکیم، لبخند رو بهم هدیه می کرد.