سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

87/5/17
1:17 ص

اصلا فکرش را هم نمی کردم یک روز به این همه خبرهای بد عادت کنم...من که در کودکی لذیذم طاقت سر بریدن گوسفند یا میومیوی گرسنگی گربه را هم نداشتم و برای ریزترین ماجراهایی که رگه ای از عاطفه داشت روزها گریه می کردم و هنوز هم عزیزانم وقتی خبری دارند که فلانی عملی در راه دارد یا بهمانی حالش خوش نیست ...می فهمم که در صد لایه و هزار پوشش می گویند مبادا حالم بد شود،
من که راضی نبودم سعید همسایه مان که کلی هم با هم هرروز کتک کاری داشتیم از دستم ناراحت باشد وقتی خداحافظی می کردیم...

همین "من"حالادر خبر دچار دگردیسی شده.صبح تا شب خبر هایی می خواند و می شنود...آدم هایی را شاید ناراحت کند...وصحنه های دردناکی را مجبور است ببیند و بدبختانه لایه ای از روحش سخت شده است.
اصلا اینقدر این خبر ها تند وفریبنده اند که یادم می رود بنشینم برای تمام روزهای رفته و اشک های نریخته و آدم هایی که اینقدر دوستشان دارم ولی فرصت دیدارشان کم است گریه کنم.
دلم یک زیارت درست و حسابی می خواهد.
دلم بد جوری از من گرفته است.

گاد بلس یو ...!!!

پی اس : به پی اس پست قبلی حتما توجه شود.


  

87/5/17
1:11 ص

پیرزن ایستاده بود توی صف.جوان خوش پوش پرسید:"مادر!آخرین نفر شمایید؟".
پیرزن در حالیکه عینک ته استکانی اش را روی بینی جابجا می کرد گفت:"آره مادر جون!"
بعد پسر پشت سر پیرزن توی صف ایستاد...و همین مکالمه کوتاه بود که باعث شد پسرک شروع کند به حرف زدن...واتفاقا چه حرف های قشنگی هم می زد.وقتی گفت که از بچگی خیلی دوست داشته یک مادر بزرگ داشته باشد،دیگر اشک توی چشم های پیرزن جمع شد.بعد بلورهای محرمانه کم کم صورتش را خیس کرد.یک لحظه فکر کرد اگر اجاقش کور نبود لابد الان عزیزی همسن و سال همین پسر داشت.توی همین فکر ها بودکه شاطر باصدایی خراشیده و کشدار دادزد:"پخت آخره ها".
"پخت آخر"یعنی آنهایی که انتهای صف ایستاده اندبی خیال نان شوند.
پیرزن شروع کرد به صلوات فرستادن.صف چقدر کند جلو می رفت.یاد حاج آقا افتاد که الان حتما دست به سیاه و سپید نزده و نشسته کنار سفره تا مونسش با نان داغ از راه برسد.
پیرزن به پیشخوان که رسید و شاطر رابا چهار قرص نان در دست دید که به سمتش می آید،دیگر خیالش راحت شد.

پیرزن تا آمدپانصد تومانی مچاله را بگذارد توی دست شاطر دید دیگر نانی درکارنیست.
شاطر انگار به سنگینی التماس اینجور نگاهها عادت داشت.خیلی راحت گفت:"تمام شد مادر،تمام".
بعد آرام و با وسواسی عجیب درب پیشخوان رابست.
پیرزن بغضش گرفته بود.
پسرک خوش تیپ،نان بدست،سر پیچ کوچه گم شد...

گاد بلس یو...!!!

پی اس:این متن را با اندکی تغییر  و تلخیص از نوشته های کامران نجف زاده برداشتم .دیشب از خستگی زیاد یادم رفت این پی اس رو بذارم.لطفا برداشت دیگه ای نکنید.


  
مشخصات مدیر وبلاگ
 
Brave Heart[0]
 

این یه وبلاگ گروهیه که متعلق بچه های کامپیوتر واحد تهران میباشد.


لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
بایگانی
 
لینک‌های روزانه
 
صفحه‌های دیگر
دسته بندی موضوعی
 
موسیقی


ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ